کد مطلب:292467 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:127

حکایت هفتاد و چهارم: شیخ حسین رحیم

شیخ عالم، شیخ باقر كاظمی كه از نسل شیخ هادی كاظمی معروف به آل طالب است نقل كرد كه مرد مؤمنی در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحیم بود كه به او شیخ حسین رحیم می گفتند و همچنین عالم دانشمند شیخ طه از خاندان عالم گرانقدر و زاهد و عابد بی مانند شیخ حسین نجف كه اكنون در مسجد هندیّه نجف اشرف امام جماعت است و در پرهیزكاری و درستی مورد قبول خاص و عام بود به ما خبر داد كه: شیخ حسین مزبور مردی پاك طینت و نیك سرشت و از مقدّسین بود كه به بیماری سینه و سرفه مبتلا گردید كه همراه آن خون از سینه اش با اخلاط بیرون می آمد و با این حال بسیار فقیر و تنگدست بود بطوری كه غذای روز خود را نیز نداشت و اغلب وقت ها به خاطر بدست آوردن غذا هر چند كه جو باشد نزد عرب های بادیه نشین كه در حوالی نجف اشرف زندگی می كردند می رفت. با این بیماری و نداری دلش به زنی از اهل نجف تمایل پیدا كرد و هر قدر او را خواستگاری می كرد به خاطر نداری اش قوم و خویش آن زن قبول نمی كردند و به همین دلیل در اندوه و غم شدیدی به سر می برد و چون بیماری و نداری مانع ازدواج آن زن با او شده بود كار را بر او سخت كرده بود. تصمیم گرفت، آنچه كه بین اهل نجف معروف است به انجام برساند و آن عبارت است از اینكه هر كس برایش مشكل پیش می آید چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه می رود كه بدون شك حضرت حجّت(ع) او را به طوری كه نشناسد دیدار می نماید و او به هدفش خواهد رسید.

مرحوم شیخ باقر نقل كرد كه شیخ حسین گفت: من چهل شب چهارشنبه این كار را انجام دادم وقتی شب چهارشنبه آخر شد در حالیكه شب تاریكی از شب های زمستان بود و باد تندی می وزید و همراه آن نیز باران كمی می بارید من در دكّه ای كه داخل مسجد است نشسته بودم و آن دكّة شرقیّه مقابل در اول است كه در طرف چپ كسی كه داخل مسجد می شود قرار دارد و من نمی توانستم به خاطر خونی كه از سینه ام می آمد وارد مسجد شوم. چیزی نداشتم كه اخلاط سینه را در آن جمع كنم و انداختن آن هم در مسجد شایسته نبود و چیزی هم نداشتم كه سرما را از من دور كند. دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در نظرم تاریك شد. فكر می كردم كه شبها تمام شد و این شب آخر است. نه كسی را دیدم و نه چیزی برایم آشكار شد و در چهل شب كه از نجف می آیم به مسجد كوفه این همه رنج و سختی را متحمّل شدم و این همه زحمت و ترس را بر دوش كشیدم امّا فقط ناامیدی و یأس نصیبم شد. من در این كار خود فكر می كردم و كسی در مسجد نبود و به خاطر گرم كردن چقهوه ای كه با خود از نجف آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم، بسیار هم كم بود آتش روشن كرده بودم.

ناگهان شخصی از طرف در اول مسجد متوجه من شد. وقتی او را از دور دیدم ناراحت شدم و با خود گفتم: این عربی است از اهالی اطراف مسجد كه آمده نزد من قهوه بخورد و من امشب بی قهوه می مانم و در این شب تاریك غم و اندوهم زیادتر می شود. در این فكر بودم كه او به من رسید و بر من سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. از اینكه او نام مرا می دانست تعجب كردم و فكر كردم كه او جزء كسانی است كه در اطراف نجف ساكن هستند و من گاهی پیش آنها می روم. بدین جهت از او پرسیدم كه از كدام طایفه عرب است؟ گفت: «جزء بعضی از آنها هستم.» و من اسم هر كدام از طایفه های عرب كه در اطراف نجف هستند بردم گفت: «نه از آنها نیستم.» و مرا خشمگین كرد از روی مسخره و استهزاء گفتم: آری تو از طریطره ای! و این لفظی بی معنی است. آنگاه از سخن من تبسمی كرد و فرمود: «بر تو حرجی نیست. من از هر كجا باشم. چه چیزی باعث شده كه تو به این جا آمدی؟» گفتم: پرسیدن این سؤال برای تو هم نفعی ندارد. گفت: «به تو چه زیانی می رسد كه مرا از این مسئله آگاه كنی؟» از خوش اخلاقی و خوب سخن گفتن او تعجب كردم و قلبم به او تمایل پیدا كرد و طوری شد كه هر چه صحبت می كرد محبّتم به او زیادتر می شد. آنگاه برای او از توتون چپق چاق كردم و به او دادم گفت: «تو آنرا بكش من نمی كشم.» آنگاه برای او در فنجان قهوه ریختم و به او دادم. گرفت و مقدار كمی از آنرا خورد و آنگاه به من داد و گفت: «تو آنرا بخور.» و من گرفتم و آنرا خوردم و متوجه نشدم كه همه آنرا نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زیادتر می شد آنگاه گفتم: ای برادر خداوند امشب تو را برای من فرستاده تا مونس من باشی. آیا با من نمی آیی كه برویم در مقبره جناب مسلم بنشینیم؟ گفت: «با تو می آیم از حال خودت برایم بگو.» گفتم: ای برادر واقعیّت را برای تو می گویم. من از آن روز كه خود را شناختم در نهایت فقر و سختی به سر می برم و با این حال چند سال است كه از سینه ام خون می آید و درمانش را نمی دانم و همسر هم ندارم. و دلم به زنی از اهل محله ی خودم در نجف اشرف تمایل پیدا كرده و چون دستم خالی است توانایی گرفتنش را ندارم، پس به من گفتند: برای حوائج خود به صاحب الزّمان(ع) متوسل شو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه برو كه آن جناب را می بینی و حاجتت را خواهی گرفت و این آخرین شب چهارشنبه است و چیزی ندیدم و در این شب ها این همه زحمت كشیدم این است دلیل آمدن من به اینجا و حوائج من هم این است. پس در حالیكه من غافل بودم و متوجه نبودم فرمود: «و امّا سینه تو سالم شد و آن زن را هم به زودی خواهی گرفت و فقر و نداری ات هم تا زمانی كه بمیری به حال خود باقی است.» من متوجه این بیان و حرفش نشدم. گفتم كنار قبر جناب مسلم نمی رویم؟ گفت: «بلند شو.» آنگاه بلند شدم و در مقابل (جلوتر از من) راه می رفت. وقتی وارد مسجد شدیم به من گفت: «آیا دو ركعت نماز تحیت مسجد نخوانیم؟»

گفتم: می خوانیم. آنگاه نزدیك شاخص سنگی كه در بین مسجد و من بود در پشت سرش با فاصله ایستادم و تكبیرة الاحرام گفتم و مشغول خواندن فاتحة الكتاب شدم كه ناگهان قرائت او را شنیدم كه هرگز از احدی چنین قرائتی نشنیده بودم و به خاطر قرائت خوبش گفتم: شاید او صاحب الزّمان(ع) باشد و پاره ای از كلماتی را كه از او شنیدم، دلالت بر این می كرد. به طرف او نگاه می كردم پس از اینكه این احتمال در ذهنم خطور كرد در حالی كه آن جناب در حال نماز بود نور عظیمی را دیدم كه اطراف آن حضرت را احاطه كرده بود به طوری كه نمی توانستم آن حضرت را تشخیص دهم و در این حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را می شنیدم و بدنم می لرزید و به خاطر ترس از حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم به هر طریقی بود نماز را تمام كردم و نور از زمین بالا می رفت و آنگاه شروع كردم به گریه و زاری و عذرخواهی به خاطر بی احترامی كه با آن حضرت كرده بودم، گفتم: ای آقای من! وعده شما راست است به من وعده دادی كه با هم به قبر مسلم برویم. در بین سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد و من هم دنبال آن رفتم و آن نور در قبه مسلم وارد شد و در فضای قبه قرار گرفت و من مشغول گریه و ناله كردن بودم تا آنكه صبح شد و نور به بالا رفت.

وقتی صبح شد متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمود: «سینه ات شفا پیدا كرده» و دیدم كه سینه ام سالم است و اصلاً سرفه نمی كنم و یك هفته هم بیشتر طول نكشید كه وسایل ازدواج من با آن دختر فراهم شد از جایی كه حسابش را نمی كردم و نداری ام هم به حال خود باقی است همان گونه كه آن حضرت فرموده بود.